عاشـᓆ شـבҐ ...
??عاشـᓆ یڪے شـבҐ ڪـہ نبایـב میشـבҐ ....
↩✪یڪے ڪـہ بالا برҐ
پایین بیاҐ
مال مךּ نمیشـہ ...✪↪
↞❥نـہ این ڪـہ פֿــבا نـפֿـواـבا ... نــہ ...
نمیشـہ ڪـہ بشـہ ...❥↠
✘◆عاشـᓆ ڪسے شـבҐ ڪـہ
شایـב باهاش زیرہ باروךּ
ᓆــבҐ نزבҐ ...◆✘
↶✰واسم شعراے عاشـᓆـونـہ نـפֿـونـבـہ ...
بهم نگـᓅـتـہ تو בنیاے منے
بـבوךּ تـــو میمیــرҐ ...☆✧↷
??مثل ᓅـیلما בاـב نزבـہ ...
בیوونـہ من عاشـᓆـتم .??
,??ولے פֿـوب تونست بـבوךּ
همـہ این چیزا عاشـᓆـҐ ڪنـہ .??
☜عاشـᓆ یڪے شـבҐ ڪـہ
بایـב با رویاش بسازҐ ...☞
??✊این بار از سرنوشت گلـہ نـבارم✊?? ..
↩تـᓆـصیرہ اوךּ ڪـہ نیست ...↪
??مـــــManـــــךּ اشتباهے عاشـᓆ شـבم?? ...
عاشـᓆ یڪـے شــבҐ ڪـہ الاךּ
בلҐ بـב هواشـــــو ڪرבـہ ...
نظرات شما عزیزان:
تا بال و پرعمر به رنگ هوس است
از اوج سرازير شدن يك نفس است
آن لحظه كه بال زندگي مي شكند
در چشم پرنده آسمان هم قفس است
تادلبر من پا بزمین بگذارد
از هیکل او ناز و ادا میبارد
دل دادن او بهر من آسان بود
پوشیدن چشم از او مصیبت دارد
« مهدی سهیلی »
خدایا یک نفس آواز! آواز!
دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!
بیا بال و پر ما را بیاموز
به قدر یک قفس پرواز پرواز!
دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!
بیا بال و پر ما را بیاموز
به قدر یک قفس پرواز پرواز!
اينجاست كه انتها از آغاز شب است
با بهت دقيقه ها همآواز شب است
اين واقعه را چگونه تعبير كنم
خورشيد در آسمان ولي باز شب است
با بهت دقيقه ها همآواز شب است
اين واقعه را چگونه تعبير كنم
خورشيد در آسمان ولي باز شب است
اي صبح نه آبي نه سپيديم هنوز
در شهر اميد نا اميديم هنوز
ديدي كه چه كرد ، دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال كليديم هنوز
در شهر اميد نا اميديم هنوز
ديدي كه چه كرد ، دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال كليديم هنوز
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق
تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر در کدام برف نهان می کنی رفیق؟!
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق
تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر در کدام برف نهان می کنی رفیق؟!
شب می رسد ز راه ، ز راه هميشگی
شب , با همان ردای سياه هميشگی
ترديد, در برابر, بد, خوب,نيستی
چشمت چراغ سبز و, سه راه هميشگی
عاشق شدن گناه بزرگيست- گفته اند -
ماييم و ثقل بار گناه هميشگی!
می بينمت که صيد دل خسته می کنی
با سحر چشم-مهر گياه هميشگی-
ای کاش می شد آن که به ره باز بينمت
با شرم و ناز ونيم نگاه هميشگی!
نازت نمی کشم که لگد مال هرکسی
ماهی, ولی دريغ نه ماه هميشگی
بری بونس هلالی من - می خورد تو را -
شب - ماهی بزرگ سياه هميشگی!
با بی ستاره های جهان گريه کرده ام
يک آسمان ستاره گواه هميشگی
تا راز دل بگويم در خويشتن شدم
سر برده ام به چاه, به چاه هميشگی
نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی
ماهی, ولی دريغ! نه ماه هميشگی!
خرگوشکم به شعبده می آورم برون
خرگوش ديگری ز کلاه هميشگی
موی تو خرمنی ست طلايی, به دست باد
در چشم من, جهان, پر کاه هميشگی
آرامش شبانه مگر می توان خريد؟
با سکه قديمی ماه هميشگی
يک باغ, بی ترنم مرغان در قفس
سوغات روز,روز تباه هميشگی
حيف از غزل - که تنگ بلور است - پر شود
با اشک گرم و سردی آه هميشگی!
زما دو خاطره ی بی دوام می ماند
زمی نه حال که دردی به جام می ماند
چه سال ها که زمین بی من و تو خواهد گشت
که صید می رمد از دام و دام می ماند!
از این تردد دایم- که در نظرجاری-
کدام منظره ی مستدام می ماند؟
خطوط منکسری با شتاب می گذرند
بر این صحیفه-که گفت؟-از تو نام می ماند
چه سایه وار سواران در آستان غروب..
چه نقشی؟
از که؟
در این ازدحام می ماند؟
چه باغ ها به گذر ها -پرازشکوفه ی سیب-
چه عطر ها که تورا در مشام می ماند
ستاره ها و سحر هاوصخره ها وسفر...
چه خوب!
زینهمه بر جا کدام می ماند
مسافران زعطش دسته دسته میمیر ند
و چشمه ی حیوان در ظلام می ماند...
ن چه از یاران شنیدم
آن چه در باران گذشت...
آن چه در باران ده
آن روز
بر یاران گذشت...
های های مستها پیچید در بن بستها
طرح یک تابوت در رویای بیماران گذشت...
کوهها را در خیال پاک تا مرز غروب
سیلی از آوای اندوه عزاداران گذشت
کاروان دختران شرمگین روستا
لاله بر کف در مهی از بهت بسیاران گذشت
در ته تاریک کوچه یک در یچه بسته شد
انتظار بی سرانجام بد انگاران گذشت...
جای پایی ماند و زخمی سبزه زارانرا به تن
جمعه ی جانانه ی گلگشت عیاران گذشت
تا به گورستان رسد - دیدار اهل خاک را-
ماهتاب پیرلنگان از علفزاران گذشت...
نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او
نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و ناله ی جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی
تو – نیستی – (و چه گلها که با بهاران اند)
ترانه خوان تو – من نیستم – هزاران اند.
نثار راه تو یک آسمان شقایق سرخ،
که گوهران دل افروز شب کناران اند.
گریست، تلخ که: «صحرای آسمان خالی است»
تاره های در او چشم های ماران اند!
نشان مهرگیایی در این کویر که دید،
– ز مهر و مه – که در این راه رهسپاران اند؟…
–ولی، نه! این همه الماسگونه – در دل شب –
نه سکه اند که در قعر چشمه ساران اند؟
همین تلألؤ الماسگونه، می گوید،
که باز، بست امید بی شماران اند…
تو – تشنه کام به صحرا دمیده! – دل خوش دار
که ابرهای سیه، مژده های باران اند.
نشسته سر به گریبان – کسی چه می داند؟ –
که در سواحل شب خیل سوگواران اند…
امیدها، که به دل داشتیم – می بینی؟–
که ساقه های لگدکوب روزگاران اند…
ترا به مزرع بی انتهای زرد غروب،
انیس محرم هر روزه کوهساران اند.
چراغ جادوی چشمان سبز او روشن!
که نیک عهد وفا را نگاهداران اند.
ترانه خوان تو – من نیستم – هزاران اند.
نثار راه تو یک آسمان شقایق سرخ،
که گوهران دل افروز شب کناران اند.
گریست، تلخ که: «صحرای آسمان خالی است»
تاره های در او چشم های ماران اند!
نشان مهرگیایی در این کویر که دید،
– ز مهر و مه – که در این راه رهسپاران اند؟…
–ولی، نه! این همه الماسگونه – در دل شب –
نه سکه اند که در قعر چشمه ساران اند؟
همین تلألؤ الماسگونه، می گوید،
که باز، بست امید بی شماران اند…
تو – تشنه کام به صحرا دمیده! – دل خوش دار
که ابرهای سیه، مژده های باران اند.
نشسته سر به گریبان – کسی چه می داند؟ –
که در سواحل شب خیل سوگواران اند…
امیدها، که به دل داشتیم – می بینی؟–
که ساقه های لگدکوب روزگاران اند…
ترا به مزرع بی انتهای زرد غروب،
انیس محرم هر روزه کوهساران اند.
چراغ جادوی چشمان سبز او روشن!
که نیک عهد وفا را نگاهداران اند.
داشتم اشک هایم راروی نامه ای عاشقانه باقطره چکان جعل می کردم خاطرم آمدشاید دلتنگ خنده هایم باشی
ببخش اگر این روز ها عشق با گریستن اثبات می شود
هرگاه شادم یاد تو غمگینیم می کند. هرگاه غمگینیم یاد تو شادم می کند
پس هر دو را دوست دارم چون حکایت از تو می کند
پس هر دو را دوست دارم چون حکایت از تو می کند
گر محبت ثمرش سوختن و ساختن است
یا به دنبال محبت سر خود باختن است
من به میدان رفاقت گذرم از سر خویش
تا بدانی که این حاصل دوست داشتن است .
یا به دنبال محبت سر خود باختن است
من به میدان رفاقت گذرم از سر خویش
تا بدانی که این حاصل دوست داشتن است .
خاک شد هر که در این خاک زیست
خاک چه داند در این خاک چیست
سرانجام باید در این خاک رفت
خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت
فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...
از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران
نوای عاشقانه ی پیچیده در كوه...
وزوز شادیه بی دلیل...
پتك یاد تو...درد بیدریغ دلم...
دل تمام من و او ها خوش!
دل تو هم خوش!!
دل من...
هیچی!
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
مرحوم حسین پناهی
من بارانــــ مـی خـواهـم ...
کـودکــــ دستـانـــِـ کـوچکـــِـ خـود را بـالا بـرد و گفتــــ خـــدایـا بـارانـی بـفـرستـــــ ...
کـودکـانــــــ صبــر ِایـوبــــــ نـدارنـد کـه ...
خستـه شـد و دستـهایـشـــــ را پـاییـن انـداخـتـــــ
بـا گـریـه رو بـه آسمـان گفت :
دیگـــر بـارانـــــ نمـی خـواهـــم ...
گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم
آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود ...
... دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ ِ خود َم...
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست
میدانی...
بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !
بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند !
بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده !
دیده ای ؟!
... ... شنیده ای ؟!
بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند !
مـــــثل مـــــادر
این روزا احتمال پــــــــــــــــــوچ بودن بعضی آدما
از پــــــــــــــــــوچ بودن تخم مرغ شــــــانسی بیشتره !
می گویند عشق خدا به همه یکسان است
ولی من می گویم مرا بیشتر از همه دوست دارد
وگرنه به همه یکی مثل تو میداد . . .
ولی من می گویم مرا بیشتر از همه دوست دارد
وگرنه به همه یکی مثل تو میداد . . .
چه درونم تنهاست و در این تنهایی
شاخه ی خشک نگاهم گل چشمانت را می جوید
تمام ثانيه ها را مي شمارم که لحظه ديدار برسد
اما افسوس يک قدم مانده به آن لحظه…
دوباره بايد ثانيه ها را شمرد
دوباره بايد چشم به در دوخت…
کاش اندکي مرا مي فهميد…
نمیدانم چرا ، اما برایت سخت دلتنگم
در این مسلک که صورت های بی احساس بسوی قلب های ساده می تازند
من اینجا در صف مرگ شقایق ها برای رنگ چشمان تو دلتنگم
تنفس : شروع زندگیست
عشق : قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب : قلب زندگیست
عشق : قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب : قلب زندگیست
یِـہ مَرَض هَست بِـہ نآمِ ” یَنی اَلآטּ دآرہ چی ڪآر میڪُنِـہ ؟ ” ,, [!] ×
اَز هَمِـہ دُنیآ میشِـہ دِل بُریدُ ,, تَمآمِ زندِگی رو آتیش ڪِشیدُ ,, تَنهآ تو رو دآشتُ بِـہ لَحظِـہ خو ڪَرد
دَستِ تَمآمِ زندِگی رو ” رو ڪَرد ,, مِثلِ دوبآرہ بودَنآیِ تآزہ ,, یِـہ حِسِ خوبِ ڪَشفِ حَلِ رآزہ ,, [!] ×
دُنیآم پُر اَز اِحسآسِـہ ” اَمّآ ,, وآسِـہ خِیلیآتوטּ ” جآ نیست D: ,, [!] ×
مَـטּ ؛ مُقَصِر تَریـטּ مُقَصِر اِشتِبآهآتِ زندِگیِ مَـטּ ” هَستَم ,, [!] ×
نَبآشی پیشَم ,, دیوونِـہ میشَم ,, مِثِ اِسفَندِ رویِ آتیشَم ,, اَز هَمِـہ دُنیآ ” مَـטּ میخوآم تَنهآ
سَهم مَـטּ ” بآشی ,, ایـטּ شُدِه رویآ ,, دِلِ مَـטּ پیشِ دِلِ تو گیرہ ,, تو نَبآشی ,, بی تو میمیرہ ,, بی تو میمیرہ ,, [!] ×
اَز بیـטּ دو وآژه یِ اِنسآטּُ اِنسآنیَت ؛ اَوَلی تو ڪوچِـہ ها ُدُوُمی لآ بِـہ لآیِ ڪِتآبآ سَرگَردونِـہ [!]
زندگی زیباست ...
و هر روزش آغازی دوباره
برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته....
می توان خاطراتی خوب در ذهن حک کرد
و باقی را دور ریخت ....
یاد زیبایی های زندگی تا پایان عمر نشاط و سرزندگی به دنبال دارد ..
و هر روزش آغازی دوباره
برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته....
می توان خاطراتی خوب در ذهن حک کرد
و باقی را دور ریخت ....
یاد زیبایی های زندگی تا پایان عمر نشاط و سرزندگی به دنبال دارد ..
سخت است
دنیایت
یک نفر باشد
و تو همان یک نفر را
نداشته باشی !
مگـر این روزها چه شکلی است!؟
که همه میگویند بعد از رفتن “تو” به این روز افتاده ام !؟
که همه میگویند بعد از رفتن “تو” به این روز افتاده ام !؟
✘دِلــَ ـــمْ یکْ نَفَرْ مْے خوآدْ...
که اَزَمْ بپُرْسِــــــــ ـــــــﮧْ : چِطْوْرےْ؟
بِگــَـــــــ ــــمْ : خْوْبَمْ ...
بَغَلَمْ کُنـﮧ بِگـْﮧ :
دروْغْ بَسْـــــــ ــــــــ ـــــــــه
که اَزَمْ بپُرْسِــــــــ ـــــــﮧْ : چِطْوْرےْ؟
بِگــَـــــــ ــــمْ : خْوْبَمْ ...
بَغَلَمْ کُنـﮧ بِگـْﮧ :
دروْغْ بَسْـــــــ ــــــــ ـــــــــه
خدایا اینقدر تو خودم ریختم که از سرم گذشت..
دارم غرق میشم دستت کجاست؟؟؟؟؟
به او گفتم « بیا تا دل شود شاد »
ولی وقعی به حرف بنده ننهاد!!
چه جای شکوه چون یارم فرشته است.!
نمی فهمد زبان آدمیزاد!!
الکی مثلاً من شاعرم و دارم ناز یار می کشم!!!! خخخخخخ
ولی وقعی به حرف بنده ننهاد!!
چه جای شکوه چون یارم فرشته است.!
نمی فهمد زبان آدمیزاد!!
الکی مثلاً من شاعرم و دارم ناز یار می کشم!!!! خخخخخخ
آيا ميدانيد که تمساح ازپروانه ميترسه؟؟
آياميدانيدکه قلب انسان توخواب يه دقيقه ميميره؟؟
آياميدانيدکه قلب انسان توخواب يه دقيقه ميميره؟؟
دلم دلت شکسته ..آره طاقت بیار که ما قراره همیشه تو قفس بمونیم این رسم تلخ روزگاره همیشه پشت هر زمستون.. یه بهاره این زندگی که زندگی نیست جایی واسه دیوونگی نیست چه سخته هر کی عشقتو خواست بگی ..نیست
پارسال شب کریسمس دعا کردم بابا نوئل واسم ایکس باکس بیاره، صب بیدار شدم دیدم یه کیلو زرشک گذاشته روش نوشته یاد بگیر کریسمس به شما ایرانیا ربطی نداره.
روزی جوانی نزد شیخ رفت و گفت: یا شیخ عرضی دارم
شیخ گفت عرضت را بگو
جوان عرضش را گفت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سپس شیخ به جوان گفت : طولت را هم بگو
جوان طولش را نیز بگفت.
و بدین ترتیب شیخ مساحت جوان را بدست آورد!!!
شیخ گفت عرضت را بگو
جوان عرضش را گفت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سپس شیخ به جوان گفت : طولت را هم بگو
جوان طولش را نیز بگفت.
و بدین ترتیب شیخ مساحت جوان را بدست آورد!!!
✘دِلــَ ـــمْ یکْ نَفَرْ مْے خوآدْ...
که اَزَمْ بپُرْسِــــــــ ـــــــﮧْ : چِطْوْرےْ؟
بِگــَـــــــ ــــمْ : خْوْبَمْ ...
بَغَلَمْ کُنـﮧ بِگـْﮧ :
دروْغْ بَسْـــــــ ــــــــ ـــــــــه
که اَزَمْ بپُرْسِــــــــ ـــــــﮧْ : چِطْوْرےْ؟
بِگــَـــــــ ــــمْ : خْوْبَمْ ...
بَغَلَمْ کُنـﮧ بِگـْﮧ :
دروْغْ بَسْـــــــ ــــــــ ـــــــــه
↩. #سُڪوت ڪَردَم
#غُرورَم نَشڪَنہ
#غُرورَم نَشڪست[ :-) ]
...وَلے...
#دِلَم نابود شُد[ :-( ]
#غُرورَم نَشڪَنہ
#غُرورَم نَشڪست[ :-) ]
...وَلے...
#دِلَم نابود شُد[ :-( ]
#یِه قَدَمْـــــــــ یِه اِرْتِفٰاعـــ #یِه پــَـــرْواز یِه سُقـوط #یِه ضَربِهـــــ یــــــــــــِه دَرْدْ #یِه مَرگْــــــــــ تَمــــــــــومـــــــ .gif)
.gif)
پول Dstt ساعت کے Bahh✋
چه خالی گشتم از بودن
در این دنیای پوشالی
منم زندانی
و انگار
تو زندانبان پنهانی . . .
خداوند زمین را مدور آفرید
تا به انسان بگوید
همان لحظه ای که فکر میکنی
به آخر دنیا رسیده ای
درست در نقطه ی آغاز هستی ...
تا به انسان بگوید
همان لحظه ای که فکر میکنی
به آخر دنیا رسیده ای
درست در نقطه ی آغاز هستی ...
⇜ پســــــــرجون⇜ تکســـــات شـــده
⇜ همــــــــش از⇜ گایـــــیــدن هایے
⇜ کـــــہ نگــــــــاییدے
⇜ یہ نیـــــــــــــگا⇜ بنداز به خــــــــودت
⇜ تو باس بگــــے⇜ نـــــــزایــــــیََدم
هــــہ
⇜ همــــــــش از⇜ گایـــــیــدن هایے
⇜ کـــــہ نگــــــــاییدے
⇜ یہ نیـــــــــــــگا⇜ بنداز به خــــــــودت
⇜ تو باس بگــــے⇜ نـــــــزایــــــیََدم
هــــہ
+ نوشته شده در دو شنبه 30 شهريور 1394برچسب:, ساعت 1:55 PM توسط [̲̅a̲̅][̲̅t̲̅][̲̅e̲̅][̲̅f̲̅][̲̅e̲̅][̲̅h̲̅]
|